چکیده: جلال الدین محمد بلخى در جاى جاى مثنوى از داستان پیامبران بهره برده است، یکى از این قصه ها، قصه پیامبر(ص) است. مولانا از این قصه در راستاى آموزش اعتقادات، اخلاقیات و عرفان فراوان بهره گرفته است. او از فراز گم شدن پیامبر(ص) فطرت الهى را نتیجه گرفته و از نمودن جبرئیل خویش را به پیامبر(ص) در خدمت قهر الهى سود مى برد، چنان که از معجزات پیامبر(ص)، دشمنى ابولهب با پیامبر، برخورد پیامبر با سائل و یهودیان، اُذن خواندن پیامبر، ارتداد کاتب وحى، دشمنى اوس و خزرج، فتح مکه نیز به ترتیب بهره هاى زیر را مى گیرد: قدرت خدا، تجانس موجودات، مقام نیازمندان، شیرینى مرگ، مقام پیامبر، نکوهش تکبر، ناپسندى قیاس، نقش پیامبر (ص) در ایجاد الفت و دوستى، مذمت دنیا دوستى.
کلید واژهها: قصه پیامبر(ص)، مثنوى، مولانا، فواید قصه.
بخش عمدهاى از مثنوى معنوى از داستانها، قصهها و افسانهها شکل گرفته است. در نگاه مولانا قصه و داستان مانند دیگر موجودات عالم هستى ظاهر و باطن دارد و باطن آن اصل و ظاهر آن فرع است. بر این اساس سراینده مثنوى به شکل ظاهرى قصه چندان پایبند نیست و با ساختار شکنى قصه وا فزودن فرازهایى به آن اهداف خود را دنبال مىکند. مهمترین اهداف جلال الدین محمد بلخى از گزارش قصص قرآن، آموزش مجموعهاى از باورها، اخلاقیات و عرفان اسلامى به مخاطب مثنوى است. در میان قصههاى قرآنى، قصه پیامبر اسلام در مثنوى جایگاه ویژهاى یافته است؛ به گونهاى که در جاى جاى مثنوى از فرازهاى این داستان در خدمت آموزش اعتقادات، اخلاقیات و عرفان بهره گرفته شده است. بنابر این در این نوشتار نگاهى خواهیم داشت به بهرههایى که مولانا از فرازهاى گوناگون داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم برده است:
فراز نخست: گم شدن پیامبر در کودکى
«و وجدک ضالاً فهدى» (الضحى/۷) «و تو را گمشده یافت و هدایت کرد.» وقتى آمنه مادر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از دنیا رفت، عبدالمطلب حلیمه را به عنوان دایه پیامبر انتخاب کرد و آن حضرت را به او سپرد. پس از آن که پیامبر بزرگ شد، حلیمه پیامبر را به مکه آورد. اما در مکه پیامبر را گم کرد و هر چه به دنبال پیامبر گشت آن حضرت را ندید. پیرمردى به حلیمه نزدیک شد و وقتى مشکل حلیمه را دانست، او را نزد بت بزرگ -هبل- برد و از بت کمک خواست. وقتى پیر مرد نام پیامبر را نزد هبل برد، هبل و دیگر بتان سرنگون شدند. و با عتاب به پیرمرد گفتند: مگر نمىدانى که هلاک ما به دست اوست. پیرمرد رو به حلیمه کرد و گفت آن کودک خدایى دارد که نگهدار اوست. حلیمه خدمت عبدالمطلب رسید و ماجرا را براى او تعریف کرد عبدالمطلب گمان کرد برخى از قریش در این ماجرا نقش دارند و وقتى مطمئن شد که ایشان در این کار دخالت ندارند، منادى در آسمان ندا داد و گفت: پیامبر در وادى تهامه و زیر درختى نشسته است. عبدالمطلب به آنجا رفت و پیامبر را در آن جا یافت.۱ این فراز از داستان پیامبر در قصه «چاره کردن سلیمان در احضار تخت بلقیس از سبا» در خدمت اثبات فطرت الهى قرار گرفته است. مولانا در این قصه از فطرت خداپرستى مىگوید و بت پرستان را از آن جهت بت پرست مىشناسد که معبود حقیقى را نشناختهاند و به فطرت خدا پرستى خویش بى توجه هستند. به این مناسبت به داستان گم شدن پیامبر گریز مىزند و بتان را نیز برخوردار از فطرت الهى مىخواند به گونهاى که وقتى نام پیامبر را از آن پیر عرب مىشنوند به سجده مىافتند: قصه راز حلیمه گویمت تا زداید داستان او غمت مصطفى را چون ز شیر او باز کرد بر کفش برداشت چون ریحان و ورد باز آمد سوى آن طفل رشید مصطفى را بر مکان خود ندید حیرت اندر حیرت آمد بر دلش گشت بس تاریک از غم منزلش پیر مردى پیشش آمد با عصا کاى حلیمه چه فتاد آخر ترا که چنین آتش ز دل افروختى این جگرها را زماتم سوختى گفتش اى فرزند تو انده مدار که نمایم مر ترا یک شهریار برد او را پیش عزى کاین صنم هست در اخبار غیبى مغتنم چون محمد گفت این جمله بتان سرنگون گشتند و ساجد آن زمان ...۲
فراز دوم: نمودن جبرئیل خویش را به پیامبر
«و لقد رءاه نزلهً اُخرى عند سدره المنتهى" (نجم/۱۴-۱۳) «و بار دیگر او را مشاهده کرد، نزد «سدرهالمنتهى»». مولانا قهر الهى را براى سرکشان شکننده و براى اهل طاعت و تواضع نرم و لطیف مىخواند: زفت زفت است و چو لرزان مىشوى مىشود آن زفت نرم و مستوى ز آنکه شکل زفت بهر منکر است چونکه عاجز آمدى لطف و بر است۳ به این مناسبت گریز مىزند به داستان «نمودن جبرئیل خود را به مصطفى به صورت خویش ...»: مصطفى میگفت پیش جبرییل که چنانکه صورت تست اى خلیل مر مرا بنما تو محسوس آشکار تا ببینم مر ترا نظاره وار گفت نتوانى و طاقت نبودت حس ضعیف است و تنک سخت آیدت گفت بنما تا ببیند این جسد تا چه حد حس نازک است و بى مدد ... چونکه کرد الحاح بنمود اندکى هیبتى که که شود زو مندکى شهپرى بگرفته شرق و غرب را از مهابت گشت بى هش مصطفى چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید جبرئیل آمد در آغوشش کشید۴
فراز سوم: معجزات پیامبر
الف. اعجاز قرآن
مشرکان، وحیانیت قرآن را برنمىتافتند و آن را ساخته خود پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم معرفى مىکردند. در پاسخ به ایشان آیه شریفه «و ما کنت تتلوا من قبله من کتاب و لاتخطّه بیمینک» (عنکبوت /۴۸) فرود آمد و پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم را امّى معرفى کرد. این آیه از سویى پاسخ به یاوه گویانى بود که قرآن را سخن پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم مىشناختند و ارتباط خدا با پیامبر را منکر بودند و از سویى دیگر از اعجاز قرآن حکایت داشت به گونهاى که امروزه شمارى از قرآن پژوهان یکى از وجوه اعجاز قرآن را «قرآن کتابى از مردى درس ناخوانده» مىآورند.
ب. شق القمر
مشرکان مکه خدمت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم رسیده و گفتند: اگر راست مىگویى و از سوى خدا آمدهاى ماه را به دو نیمه تقسیم کن. پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم فرمود: اگر خواسته شما را اجابت کنم ایمان مىآورید؟ کافران گفتند: بله. و چون وقتى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ماه را به دو نیمه کرد، کافران روى گردانده و گفتند: این سحرى عظیم است: «اقتربت الساعه و انشقّ القمر و إن یروا آیهً یعرضوا و یقولوا سحرٌ مستمر» (قمر/ ۱) «قیامت نزدیک شد و ماه از هم شکافت! و هر گاه نشانه و معجزهاى را ببینند روى گردانده، مىگویند: «این سحرى مستمر است». از این دو فراز مولانا در راستاى اثبات قدرت خدا بهره مىگیرد: در قصه آن «پادشاه جهود که نصرانیان را مىکشت از بهر تعصب» از مبارزه وزیر با قدیم ازلى سخن مىگوید و انسانها را از مبارزه با قدرت حق تعالى ناتوان مىخواند: همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه مىزد با قدیم ناگزیر با چنان قادر خدایى کز عدم صد چو عالم هست گرداند به دم در این راستا به داستان پیامبران و پیامبر اعظمصلى الله علیه وآله وسلم گریز مىزند و از ناتوانى انسانها در برابر پیامبران مىگوید. در نگاه مولانا پیامبر امى است. اما سخنان او از چنان فصاحت و بلاغتى برخوردار است که صدها هزار دفتر شعر توان مقابله با سخنان آن حضرت را ندارد و در برابر سخنان پیامبر ناچیز و بى مقدار مىنماید: صد هزاران دفتر اشعار بود پیش حرف امیّى آن عار بود۵ در منظر مثنوى معجزات پیامبران نیز نشان از قدرت خدا دارد؛ به گونهاى که موجودات عالم از عقل و علم برخوردار مىشوند و ماه فرمان پیامبر را مىشنود و به دو نیم تقسیم مىشود: چون قمر که امر بشنید و شناخت پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت چون درخت و سنگ کاندر هر مقام مصطفى را کرده ظاهر السلام۶
فراز چهارم: دشمنى ابولهب با پیامبر
در فراروى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم عدهاى علم مخالفت برافراشته و به سختى با آن حضرت دشمنى مىکردند. سرآمد این افراد ابولهب عموى پیامبر بود. ابولهب همیشه پیامبر را آزار مىداد و ایشان را به عنوان ساحر و دروغگو معرفى مىکرد. او تنها کسى بود که پیمان حمایت بنى هاشم از پیامبر را امضا نکرد و با دشمنان پیامبر پیمان بست. ابولهب معجزات پیامبر را بارها دیده بود ولى آن حضرت را باور نداشت و ایمان نمیآورد. دشمن دیگر پیامبر همسر ابولهب ام جمیل است. این زن خواهر ابوسفیان بود و بوتههاى خار را در مسیر پیامبر میریخت و به آن حضرت آسیب مىرساند. شدت دشمنى این دو تن سبب شد سوره «تبّت» در مورد ایشان بر قلب پیامبر فرود آید: «تبّت یدا ابى لهب و تبّ ما أغنى عنه ماله و ما کسب سیصلى ناراً ذات لهب. و امرأته حمّاله الحطب فى جیدها حبلٌ من مسد». (مسد /۱-۵) «بریده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)! هرگز مال و ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشید! و بزودى وارد آتشى شعلهور و پرلهیب مىشود؛ و (نیز) همسرش، در حالى که هیزمکش (دوزخ) است، و در گردنش طنابى است از لیف خرما!» سراینده مثنوى از این فراز در بحث تجانس سود مىبرد او از زبان موسىعلیه السلام با فردى سخن مىگوید که در برابر معجزات موسى علیه السلام سر تسلیم فرود نمیآورد و هم چنان بر کفر خویش پا مىفشارد، امّا در برابر صداى گوساله تسلیم مىشود و به سامرى ایمان مىآورد. از این قصه مولانا تجانس را نتیجه میگیرد و مىگوید: جنس، جنس را درک مىکند. گرگ سوى یوسف نمىرود مگر براى خوردن او. اما همین گرگ از صفت درندگى که جدا شود به مرتبه انسانى مىرسد و مثل سگ اصحاب کهف مىشود. در راستاى بحث تجانس، مولانا به ایمان ابوبکر و دشمنى ابوجهل گریز مىزند. ابوبکر را هم جنس پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم مىخواند و همین هم جنسى را عامل ایمان آورى او معرفى مىکند و در برابر ابوجهل را ناجنس مىنامد و تسلیم نشدن او را با وجود مشاهده آن همه معجزه به جهت هم ناجنسى معرفى مىکند: ز آن عجبتر دیدهاید از من بسى لیک حق را کى پذیرد هر خسى گرگ بر یوسف کجا عشق آورد جز مگر از مکر تا او را خورد چون ز گرگى وا رهد محرم شود چون سگ کهف از بنى آدم شود چون ابوبکر از محمد برد بو گفت هذا لیس وجه کاذب چون نبد بوجهل از اصحاب درد دید صد شق قمر باور نکرد۷
فراز پنجم: برخورد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم با سائل
عثمان مقدارى خرما براى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم آورد. همزمان نیازمندى خدمت پیامبر رسید و درخواست کمک کرد. پیامبر همان مقدار خرما را به نیازمند داد. عثمان خرما را از فقیر خرید و آن را به پیامبر بازگرداند. فقیر تا سه بار درخواست خود را تکرار کرد و هر بار خرما را دوباره به عثمان فروخت. وقتى براى بار چهارم فقیر درخواست خود را تکرار کرد، پیامبر فرمود: تو نیازمندى یا فروشنده؟! در این هنگام آیه شریفه «و اما السائل فلاتنهر" (ضحى /۱۰) فرود آمد. از این فراز داستان سراینده مثنوى در تبیین مقام نیازمندان بهره مىگیرد. او در قصه «در بیان این که چنان که گدا عاشق کرم است...» از جود و کرم مىگوید و این دو را نیازمند وجود گدایان مىخواند. چنان که روى زیبا رویان از آینه زیبا مىشود. روى احسان و کرم نیز از گدایان نمایان مىگردد. بنابر این گدایان چون آینه هستند و نباید با برخورد نادرست با ایشان آینه را تیره و تار ساخت و از شفافیت انداخت. به همین جهت در سوره «الضحى» پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از برخورد ناروا با گدا منع مىشود: بانگ مىآمد که اى طالب بیا جود، محتاج گدایان، چون گدا جود مىجوید گدایان و ضعاف همچو خوبان، کآینه جویند صاف روى خوبان ز آینه زیبا شود روى احسان از گدا پیدا شود پس از این فرمود حق در والضحى بانگ کم زن اى محمد بر گدا چون گدا آیینه جود است، هان دم بود بر روى آیینه زیان۸
فراز ششم: پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و یهودیان
یهودیان خویش را امت برگزیده خدا معرفى مىکردند و گاه ادعاى خدایى داشتند و یهود را از دوستان خدا مىخواندند: «و قالت الیهود و النصارى نحن ابناء اللَّه و احبّاوه» (مائده /۱۸) «یهود و نصارا گفتند: «ما، فرزندان خدا و دوستان (خاص) او هستیم.» در برابر این سخنان آیه شریفه «قل یا ایّها الذین هادوا إن زعمتم أنّکم اولیاء للَّه من دون النّاس فتمنّوا الموت إن کنتم صادقین» (جمعه/۶) «بگو اى یهودیان! اگر گمان مىکنید که (فقط) شما دوستان خدائید نه سایر مردم پس آرزوى مرگ کنید اگر راست مىگویید (تا به لقاى محبوبتان برسید)» فرود آمد و وقتى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم این درخواست را مطرح ساختند، یهود که ادعاى دوستى خدا داشتند از لقاى دوست را آرزو نکردند. این فراز از داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در قصه افتادن رکابدار هر بارى پیش على علیه السلام مورد بهرهبردارى قرار گرفته است در این قصه مولانا از شیرینى مرگ مىگوید: خنجر و شمشیر شد ریحان من مرگ من شد بزم و نرگسدان من۹ و در ابیات بعد به فتح مکه و حق خواهى حضرت امیر و شیرینى مرگ گریز مىزند و حضرت امیر را خواهان رهایى از دنیا و یهودیان را دل بسته به دنیا مىخواند تا آن جا که ایشان به خواست پیامبر اسلام تن ندادند: من نیم سگ شیر حقم حق پرست شیر حق آن است کز صورت برست شیر دنیا جوید اشکارى و برگ شیر مولى جوید آزادى و مرگ چونکه اندر مرگ بیند صد وجود همچو پروانه بسوزاند وجود شد هواى مرگ طوق صادقان که جهودان را بد این دم امتحان در نبى فرمود کاى قوم یهود صادقان را مرگ باشد گنج و سود همچنانکه آرزوى سود هست آرزوى مرگ بردن ز آن به است اى جهودان بهر ناموس کسان بگذرانید این تمنا بر زبان یک جهودى این قدر زهره نداشت چون محمد این علم را برفراشت گفت اگر رانید این را بر زبان یک یهودى خود نماند در جهان پس یهودان مال بردند و خراج که مکن رسوا تو ما را اى سراج۱۰ چنان که در فرازى دیگر مولانا به حضور حمزه در میدان جنگ بدون زره و کلاه خود گریز میزند و از شیرینى مرگ براى حمزه مىگوید: اندر آخر حمزه چون در صف شدى بى زره سرمست در غزو آمدى سینه باز و تن برهنه پیش پیش در فکندى در صف شمشیر خویش خلق پرسیدند کاى عم رسول اى هژبر صف شکن شاه فحول نه تو لاتلقوا بایدیکم الى تهلکه خواندى ز پیغام خدا پس چرا تو خویش را در تهلکه مىدراندازى چنین در معرکه ... گفت حمزه چونکه بودم من جوان مرگ مىدیدم وداع این جهان سوى مردن کس به رغبت کى رود پیش اژدرها برهنه کى شود ... آنکه مردن پیش چشمش تهلکهست امر لاتلقوا بگیرد او به دست وانکه مردن پیش او شد فتح باب سارعوا آید مر او را در خطاب۱۱
فراز هفتم: اُذُن خواندن پیامبر
«منهم الّذین یؤذون النّبى و یقولون هو اُذُن» (توبه /۶۱) «از آنها کسانى هستند که پیامبر را آزار مىدهند و مىگویند: «او آدم خوشباورى است.» مولانا از مقام اولیا مىگوید و حضرت حق را پشتیبان ایشان مىخواند. او کورى و کرى باطنى را منفور مىخواند و بستن گوش ظاهرى را از سخنان بى پایه و یاوه، راه رسیدن به گوش باطنى مىداند. به این مناسبت اشاره مىکند به اذن بودن پیامبر و این که آن حضرت از آن جهت که به سخنان بىپایه و اساس گوش نمىداد و به هر ناچیزى نگاه نمىکرد سراسر گوش باطنى و چشم باطنى شده بود: سرکشد گوش محمد در سخن کش بگوید در نبى حق هو اذن سر به سر گوش است و چشم است این نبى تازه زو ما مرضع است او ما صبى۱۲ در قصهاى دیگر نیز مولانا از لزوم همراهى با انسان کامل مىگوید و به این مناسبت به مقام پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گریز مىزند و آن حضرت را برخوردار از بویایى باطنى مىخواند. پیامبر اسلام از آن جهت که تمامى مراحل انسانیت را پیموده بود و به مقام انسان کامل۱۳ دست یافته بود بوى خداوند را از جانب یمن استشمام مىکرد: تا بیابى بوى خلد از یار من چون محمد بوى رحمن از یمن۱۴
فراز هشتم: ارتداد کاتب وحى
پیامبر کاتبان بسیار داشت. عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح یکى از کاتبان بود. ابى سرح در مکه به پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ایمان آورد و در مدینه در شمار کاتبان وحى قرار گرفت. زمانى که پیامبر آیه «ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاماً فکسونا العظام لحما ثمّ أنشأناه خلقاً آخر فتبارک اللَّه احسن الخالقین» (مؤمنون /۱۴) «سپس نطفه را به صورت علقه [= خون بسته] و علقه را به صورت مضغه [= چیزى شبیه گوشت جویده] و مضغه را به صورت استخوانهایى درآوردیم و بر استخوانها گوشت پوشانیدیم سپس آن را آفرینش تازهاى دادیم پس بزرگ است خدایى که بهترین آفرینندگان است.» را براى عبداللَّه مىفرمود، ابى سرح پیش از تمام شدن قرائت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گفت: «فتبارک اللَّه احسن الخالقین» و وقتى پیامبر بقیه آیه را قرائت کردند و ابى سرح قرائت پیامبر را برابر با جمله خود دید مدعى فرود آیات بر خود شد. عبداللَّه پس از ارتداد به مکه پناه برد و در پناه مکیان قرار گرفت و به هنگام فتح مکه به عثمان که برادر رضاعى او بود پناه برد و از مرگ نجات یافت: «من اظلم ممن افترى على اللَّه کذبا او قال اوحى الىّ و لم یوح الیه شى» (انعام /۹۳) «چه کسى ستمکارتر است از کسى که دروغى به خدا ببندد، یا بگوید: «بر من، وحى فرستاده شده، در حالى که به او وحى نشده است.» «إن الّذین آمنوا ثمّ کفروا ثمّ آمنوا ثم کفروا ثمّ ازدادو کفراً لم یکن اللَّه لیغفر لهم» (نساء/۱۳۷) «کسانى که ایمان آوردند، سپس کافر شدند، باز هم ایمان آوردند، و دیگر بار کافر» شدند، سپس بر کفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشید.» این فراز در دو موضع مورد استفاده مولانا قرار گرفته است و ایشان از آن دو بهره گرفته است:
بهره نخست: نکوهش تکبر
پدیدآورنده مثنوى در قصه «گفتن مهمان یوسفعلیه السلام را که آینه آوردمت ارمغان تا هر بارى که در وى نگرى روى خوب خود بینى مرا یاد کنى» از تکبر مىگوید و آن را بسیار مىنکوهد. او خود بینى را بیمارى روحى مىخواند و آن را عامل بسیارى از بدبختیها مىشناسد و متکبران را در امتحان الهى شکست خورده معرفى مىکند: علتى بدتر ز پندار کمال نیست اندر جان تو اى ذو دلال چون بشوراند تو را در امتحان آب سرگین رنگ گردد در زمان در نگاه مولانا تکبر از آن جهت نکوهش شده است که متکبران موهبت الهى را دستاورد خود مىشناسند و در حقیقت به موهبتى که خداوند به ایشان ارزانى داشته است بر دیگران فخر مىفروشند: هین زمرهم سرمکش اى پشت ریش وآن ز پرتو دان مدان از اصل خویش در ادامه بحث مولانا براى تفسیر و تبیین بهتر پدیده تکبر و عاقبت متکبران به داستان «مرتد شدن کاتب وحى...» گریز مىزند و عبداللَّه بن ابى سرح را متکبرى معرفى مىکند که به موهبتى که خدا به او ارزانى داشته تکبر ورزید و خود را مهبط وحى خواند و در شمار مرتدان در آورد: پیش عثمان یکى نساخ بود کاو به نسخ وحى جدى مىنمود چون نبى از وحى فرمودى سبق او همان را وانبشتى بر ورق پرتو آن وحى بر وى تافتى او درون خویش حکمت بافتى عین آن حکمت بفرمودى رسول زین قدر گمراه شد او بوالفضول کآنچه مىگوید رسول مستنیر مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر۱۵ بهره دوم: ناپسندى قیاس در قصه «به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش» از قیاس نابینا مىگوید: چون ببینم که آن لبش جنبان شود من قیاسى گیرم آن را هم ز خود به این مناسبت به خود بینى ابلیس و مخالفت با فرمان الهى گریز مىزند و عامل این نافرمانى را خود بینى او مىخواند و پس از نقد قیاس و یاد کرد نتایج آن به قیاس عبداللَّه بن ابى سرح گریز مىزند و خود بینى و ارتداد او را برخاسته از قیاس مىشناساند و مخاطب مثنوى را از خود بینى حذر مىدهد: کاتب آن وحى،از آن آواز مرغ برده ظنى کو بود انباز مرغ مرغ، پرى زد، مر او را کور کرد نک فرو بردش به قعر مرگ و درد هین به عکسى یا به ظنى هم شما در میفتید از مقامات سما۱۶
فراز نهم: دشمنى اوس و خزرج
در مدینه پنج قبیله اوس، خزرج، بنى قریظه، بنى النضیر و بنى قینقاع زندگى مىکردند. دو قبیله اوس و خزرج دشمنى دیرینه با یگدیگر داشتند و بارها با یگدیگر جنگیده بودند. پس از هجرت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به مدینه و رهنمودهاى ایشان این دو قبیله اسلام آوردند و دشمنى را کنار گذاشتند و برادرانه در کنار یگدیگر زندگى مىکردند. یهودیان و منافقان مدینه که این وضعیت را برنمىتافتند با دسیسه و نمّامى در پى ایجاد دشمنى میان ایشان بودند و نزدیک بود این دو قبیله بر اثر توطئه ایشان با یگدیگر وارد جنگ شوند که در این هنگام آیه شریفه «واعتصموا بحبل اللَّه جمیعاً و لاتفرّقوا» (آل عمران /۱۰۳) فرود آمد و ایشان را از جنگ و اختلاف حذر داد و خواهان اتحاد و برادرى ایشان شد. سراینده مثنوى از این فراز در تبیین نقش پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در ایجاد الفت و دوستى میان دشمنان بهره مىگیرد. جلال الدین در قصه «منازعت چهار کس جهت انگور...» از مقام عارفان مىگوید و نقش ایشان در زدودن اختلافات و ایجاد الفت و دوستى تبیین مىکند: نفس واحد از رسول حق شدند ورنه هر یک دشمن مطلق بودند و به این مناسبت به داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گریز مىزند. آن جا که پیامبر میان امت خویش برادرى و الفت ایجاد کرد و دو قبیله بزرگ اوس و خزرج دشمنى دیرینه خود را کنار نهادند و در کنار یگدیگر قرار گرفتند: دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت یک ز دیگر جان خون آشام داشت کینههاى کهنهشان از مصطفى محو شد در نور اسلام و صفا اولا اخوان شدند آن دشمنان همچو اعداد عنب در بوستان وز دم المؤمنون اخوه به پند در شکستند و تن واحد شدند صورت انگورها اخوان بود چون فشردى شیره واحد شود۱۷
فراز دهم: فتح مکه
از وقایع سال هشتم هجرى فتح مکه بود. سپاه اسلام در دهم ماه مبارک رمضان به سوى مکه حرکت کرد. سرعت حرکت سپاه به گونهاى بود که مسیر مدینه تا مکه در یک هفته طى شد و سپاه در مرالظهران که در یک منزلى مکه بود استقرار یافت. مجاهدان مسلمان از چهار جهت وارد مکه شدند و به سرعت مکه را در تصرف خود گرفتند. سراینده مثنوى از این داستان در مذمت دنیا دوستى بهره مىبرد او در قصه «افتادن رکابدار هر بارى پیش على که اى امیرالمومنین از بهر خدا مرا بکش و از این قضا برهان» از خواست ابن ملجم و پاسخ امیرالمومنینصلى الله علیه وآله وسلم مىگوید: اى امام پیش از آن که من شما را شهید کنم شما مرا هلاک سازید. امام پاسخ مىدهد: قضا و قدر را نمىتوان تغییر داد. این تن براى من قیمتى ندارد تا براى جرمى که هنوز انجام ندادهاى تو را عقوبت کنم. پس از این مولانا از ناچیزى دنیا در نظرگاه على علیه السلام مىگوید: حرص میرى و خلافت کى کند آنکه او تن را بدین سان پى کند ز آن به ظاهر کوشد اندر جاى و حکم تا امیران را نماید راه و حکم تا امیرى را دهد جانى دگر تا دهد نخل خلافت را ثمر۱۸ از این فراز به داستان فتح مکه گریز مىزند و دنیا را نزد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ناچیز مىخواند: جهد پیامبر به فتح مکه هم کى بود در حب دنیا متهم چشم و دل بر بست روز امتحان آن که او از مخزن هفت آسمان از پى نظاره او حور و جان پر شده آفاِ هر هفت آسمان ... پس چه باشد مکه و شام و عراق که نماید او نبرد و اشتیاق آن گمان بر وى ضمیر بد کند که قیاس از جهل و حرص خود کند آبگینه زرد چون سازى نقاب زرد بینى جمله نور آفتاب۱۹
پی نوشت ها
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7